دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار
کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام
فکرم به جست و جوی سحر راه می کشد
اما سحر کجا
در خلوتی که هست
نه شاخه ای زجنبش مرغی خورد تکان
نه باد روی بام و دری آه می کشد
حتی نمی کند سگی از دور شیونی
حتی نمی کند خسی از باد جنبشی
غول سکوت می گزدم با فغان خویش
و من در انتظار
که خواند خروس صبح
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندر نجات
چراغ امید صبح
سوسو نمی زند
رو دعا می خواه ز اخوان صفا - مولانا...
برچسب : نویسنده : delphan بازدید : 209