کندی مرموز عقربه ها
روی دیوار بی کتمان زمان
ذره، ذره جانت را می گیرد
وقتی این دلتنگی موذی کم طاقت
از کوچه های بی رهگذر خاموش می آید و
یک راست در خانه تو را می زند
خودت را به نبودن هم که می زنی
وارد می شود و در همه جای دلت اتراق می کند
جمعه هم که باشد
وا ویلایی می شود که نپرس